باد تشویش میوزد. پیش تر ها نمیگفتم باد . همین باد کار ِ طوفان را میکرد. حالا اما به این طوفان میگویم باد. شرایط بهتر که بود من پریشان بودم . من که بهترم شرایط پریشان شده. خیلی پریشان. چاره چیست جز ایستادن و رفتن. میگذارم طوفان لانهی آشفته به چشمم بپاشد اما با خودم زمزمه میکنم: باید ایستاد باید رفت. فقط همین جملهی مرکب را دائم میگویم. باید ایستاد باید رفت. . بی لباس و آسیب پذیر. میبینم بعضی ها را شبیه خودم نه اما با لباسهای پاره که
از نوشتن فراریام. مخصوصا از وقتی تراپی میروم. نه که ننویسم مینویسم اما نیروی پسزننده هی قوی تر میشود. پوست که میاندازم آدمهای بیشتری در پوستهی قبلی خود میبینم. آدمهایی که پوستهی خود را نمیبینند. مثل من که پوستهام از کهولت تازهاست و داغ ِ داغ بیات شده. ضرورت! کلمهی راننده و ایسه. خشم دارم. خشم درونم میچرخد. اما نگهش داشتهام پشت لبهام. خشم را نگاه میکنم. مثل چوپانی در بیابان که به آتشاش خیرهاست.
درباره این سایت